کاملاً گیج شده بودم ! حرفهای امین برایم نامفهوم بود و نمیتوانستم درکشان کنم ...
اصلاً چرا باید تمام این دو سال مراقبم باشد؟!
ما که نقطهی پایان ماجرایمان را هم گذاشته بودیم ، پس دیگر ممارست امین چه فایدهای داشت ؟!
خودش که خوب میدانست چرا پروندهی زندگیمان را بستم ، پس چرا انقدر میجنگید ؟ چرا انقدر دست و پا میزد و تقلا میکرد ؟!
باید ازدواج میکرد و بچه دار میشد نه اینکه هر روز و هرشب چشم بدوزد به زندگی من تا مبادا یک جایی کارم گیر داشته باشد و آن وقت سوپرمن شود و اوضاعم را راست و ریس کند !!
ذهنم آشفته بود و قلبم شرحه شرحه...
امین میدانست روانی وار کُشته مُردهی شعرم ! همیشه هم برایم شعر میخواند اما هیچ کدام از شعرهایش مثل این دلم را خون نکرده بود ...
نگاهش در چشمانم فرو رفت و گفت : مادرم بعد تو هی حال مرا میپرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را ...
بیتش تمام نشده پشت دستم خیس شد !
دست خودم نبود...
دست خودش نبود ...
اصلاً انگار اشک عاریه گرفته بود که پای این شعر گریه کند ...
خودش را جمع و جور کرد ... تلخندی زد و مردانه و با صلابت ، عین همان هفت سال پیش جلویم ایستاد و گفت : هفت سال از هفت سال پیش عاشق تر شدم و دو سال هم که مُردهی عمودی بودم !
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را ...
ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست و اشکِ روی لبم ، به دهانم خزید و کامم را شور کرد !
بیشتر از هرآنچه که فکرش را میکرد عاشقش بودم اما نمیتوانستم بگویم و نباید هم میگفتم ! نمیخواستم که پابند من شود ، نمیخواستم که کورسویی امید در دلش جوانه بزند ، نمیخواستم پدر شدن را از او دریغ کنم ، نمیخواستم و نمیتوانستم در نهایت خودخواهی ، فقط خودش را بخواهم و روی آرزوها و حقوقش چشمم را ببندم ...
چکی به مبلغ سیصد و ده میلیون به تاریخ دو ماه دیگر نوشتم و روی میزش گذاشتم !
بی توجه به حرفهایش راه افتادم و امین هم پشت سرم در خیابانهای شهر از عشق در مراجعه میگفت!
دلم برای او ، برای خودم ، برای زندگیمان کباب شده بود...
دلم میخواست روی بلند ترین نقطهی شهر رفته و عشقم را جار بزنم ! دلم میخواست مهریهام را پس بگیرم و زندگیام با امین را از نو شروع کنم ...
خواستم بگویم باشد قبول است ! خواستم بگویم عشق در مراجعه است ...
برگشتم تا دوباره شروع کنیم اما ...
ده متر آن طرف تر مردی در خون غلطیده و جمعیتی به دورش حلقه زده بود ...
جلو رفتم ...
باورم نمیشد !
روبرویم امین بود و دریایی از خون ...
دلم میخواست توهم باشد ...
دلم میخواست چشمانم هذیان ببیند ...
دلم میخواست کل دنیا روی سرم خراب شود ...
بین جمعیتی که دغدغهی تماشا داشتند ، یک نفر مرا هل داد ...
دستانم روی خون امین فرود آمد !
به غلط کردن افتاده بودم !
زار میزدم !
دلم میخواست تریلی از روی سرم رد شود ...
نفهمیدم چه شد که خودم را روی تخت بیمارستان دیدم ...
سِرُم را از دستم درآوردم و بلند شدم !
سرم روی تنم سنگینی میکرد و دست و پایم روی هوا بود و خودم را حس نمیکردم !
بیرون از اتاق سربازی منتظرم بود .
چکی را جلویم گرفت و گفت : ظاهراً این چک متعلق به شماست ، از جیب مرحوم رحیمیپیدایش کردیم ...
انگار تازه هوش به سرم آمده بود !
آنقدر داد زدم که پرستارها برای بردنم جمع شده بودند ...
دلم میخواست خودم را خفه کنم ...
آنقدر داد بزنم تا خون بالا بیاورم ...
دلم میخواست من جای امین بودم ...
دلم میخواست فقط یک دقیقه زودتر برمیگشتم و به او میگفتم که دوستش دارم ! میگفتم که عشق در مراجعه است ، میگفتم از نو شروع کنیم !
اما خیلی زود همه چیز تمام شد ...
امروز سی و هفت سال از آن ماجرا میگذرد !
و من امروز زنی شصت و هشت ساله با کوهی از حسرتم !
نوههایم را نگاه میکنم و آه میکشم ...
اما به تمام کسانی که وصیتم را میخوانند میگویم که : عشق را باید سفت و سخت چسبید !
نگذارید عشق درونتان بماند ...
آنرا منتشر کنید...
رسالت ما نشر عشق است ...
بازدید : 343
جمعه 22 آبان 1399 زمان : 8:37